از کنار هر ساختمونی رد میشدم ارتفاعشو بررسی میکردم.
به نظرم اگه یه مجتمع تجاری باشه بهتره چون توی خونه های شخصی که نمیشه رفت باید جایی برم که دسترسی داشته باشم به پشت بومش.
مجتمع تجاری یا پاساژ انقدری شلوغ هست که کسی توجه نکنه تو کجا میری.
دو سه روز انواع ساختمون هارو رصد میکردم منتظر یه فرصت خوب بودم ولی.
میدونستم ادمیم که جرعت خودکشی ندارم ولی میگفتم وقتی از اون بالا بپری دیگه پریدی و تمومه و نمیتونی فکر کنی که پشیمون بشی.
هر روز فشار روم بیشتر میشد شبی نبود که چشمام خیس نشه یا لحظه ای نبود که تنها باشم و تو فکر ولی گریه نکنم.
میخواستم آخرین امتحان ترمم بدم و بعد این کارو بکنم ولی دووم نیوردم و بلاخره با یکی از دوستام صحبت کردم.
خوشم نمیومد راجب مسائل خانوادگیم پیش کسی بگم ولی این اولین بار تو زندگیم که فشار خیلی سنگینی روم بود و دیگه تحمل نداشتم اگه با کسی حرف نمیزدم خفه میشدم واقعا.
وقتی به دوستم گفتم انگار تازه به خودم اومده بودم که من نمیتونم این کارو کنم ولی ایده خودکشی هیچوقت از ذهنم بیرون نرفت.
بعد از اون اتفاقی دوستم کتابی که با هم خریده بودیمو برام اورد.
اون کتاب انگار داشت راه های خودکشی رو بهم نشون میداد.
«کتاب مغازه خودکشی» نوشته آنتونی.
ولی من دیگه افتادم تو مسیر ترم جدید و وقت نکردم خودکشی کنم🙂
شاید بعدا اگه اون سطح فشار روم باشه بیشتر بهش فکر کنم🙃