آرا

اینجا خودمم و خودم

قرار داد من مهر ماه تمام میشود

ینی تموم شده

صاحب خونه هی میگه پاشو دیگه

برو از خونه من

اولش محترمانه گفت

دید نمیتونم بلند شم

دید دست من نیس

دیگه کم کم اذیت و ازار ها شروع شد

هر شب هر شب

حس میکنم باید ارام بخش بخورم

در یک جاده فروپاشی پر پیچ و خمم

نمیدونم مهر که بشه چی کار کنم

اگه بمونم و هر شب صاحب خونه حرف بارم کنه

فکر کنم خونه جدیدم تیمارستان بشه

یه اتاقی که یه پنجره داره و پشت پنجره یه درخت بزرگه

امیدوارم تا مهر دووم بیارم

یار من دوست داره تو برگا باهام قدم بزنه

میخوام که با یه خاطره دوست داشتنی از من دل بکنه

 

*من دختر خونه بابامم و صاحب خونه اینجا بابامه

همه چیز تقصیر من است

همه مرا مقصر میدانند

مغزم..

واییی مغزم

او هم از من جدا شده 

و بر ضد من میجنگد

انگار منی دیگر وجود ندارد

روحم تنها گوشه ای در تاریکی نشسته

از هر طرف ضربه میخورد

آسیب شدید دیده

آنقدری که دکتر ها 

میگویند: فقط برایش دعا کنید کاری از دست ما بر نمی آید

بیچاره روح ضعیف و دخترانه ام

دخترانگیش را از دست داده

و تمام تقصیر ها را گردن گرفته است

ینی به گردنش انداخته اند

دیگر صورتی نیستم

روبه سیاهی میروم 

بی اختیار...

دلم میخواد افسردگی بگیرم

منو ببرن تیمارستان بستری کنن

روبه روی اتاقم یه درخت خوشگل باشه

شبا ویو اتاق یه ماه و درخت باشه

هیچکس بهم سر نزنه 

هیچکس کار به کارم نداشته باشه

انقد خل وضع باشم که توی رویا ها و خیال بافیام زندگی کنم

اونجا یه زندگی خوب داشته باشم

یه زندگی که دلم میخواد...

تو گرمای ظهر

وسط خیابون

گوشی رو قطع کردم

پام زخم بود نمیتونستم درست راه برم حتی

مواظب بودم دو تا قطره اشکی که پشت چشمام جمع شده نریزه

کار سختی بود

مغزم شروع کرد تا اتفاقات قبلی رو بهش اضافه کنه

تا فک کنه میتونه منو یه ادم بدبخت جلوه بده

ولی تونسته بود

اون لحظه تلاش کردم

ولی چند ساعت بعدش دیگه نه

انقدر گریه کردم تا خوابم گرفت

مجبور شدم برگردم خونه

با اون پای زخمی

یک ساعت پیاده روی کردم

خیلی سخت بود 

خیلی سخت گذشت بهم

فقط خودم میتونم به خودم تسلی بدم 

کاش یکی میزد به شونه هام 

میگفت نه بیا بغل من گریه کن🙂

یک هفتس

از شدت فکر و خیال راحت نخوابیدم

شب ها خوابم نمیبره 

فقط خستگی بیش از حد میتونه منو بخوابونه

به این فکر میکنم که تعهد چیه

چرا آدم ها توی بعضی مسائل باید تعهد بدن و طبق اون رفتار کنن

کسی که از تعهدی که داده پشیمونه ولی راه برگشت نداره باید چی کار کنه؟

خیانت؟!

میخوام خودمو بزارم جای ادمای خیانت کار ولی اصلا کار اسونی نیست

به نظرم زمینم به اسمون اومده باشه هیچ کس حق خیانت نداره

واقعا چرا تعهد کمرنگ میشه و اجازه خیانت تو مغز ادما صادر میشه

خیانت توش دروغ و دغل و زشتیه

به نظرم نتیجه اینکه آدمایی با ذات زشت سمت بدیا میرن

ولی بازم میخوام سعی کنم یه خیانت کارو درک کنم🤥

 

امروز عمیقا دلم شکست

نه به خاطر یک مسئله خاص

شاید یک مسئله باعث شد به این قضیه فکر کنم

ولی ماجرا خیلی عمقی تره

عمق ماجرا اینکه یه آدم ساده که لکر میکنه اگه ساده باشه همه دور و برش ساده میشن

ولی وقتی تو ساده ای و بقیه حساب کتابی

حس میکنی خودت به خودت خیانت کردی

فکر میکنی یکی خنجر برداشته فرو کرده تو مغزت

هیچوقت سادگی و بی الایش بودنتونو هر جایی خرج نکنین

من اون دختری بودم که خوش و خرم فکر کردم اگه درست رفتار کنم اگر تو همه مسائل ساده بگیرم بقیه ام به پای من پیش میان

انقدر غرق سادگی شدم که نفهمیدم بقیه که ساده نیستن دختر تو چی کار میکنی با خودت

دلم میخواد یه دختری باشم که هر حرفی بتونم بزنم

خجالت نکشم

نگران نشم طرف مقابل ناراحت میشه یا نه

و حرفی که به نظرم درسته رو بیان کنم

نه با تندی نه کنایه

ولی فقط حرفمو بزنم

این کار ارزوی من 

کاش یه روزی درست شه قبل اینکه مغز منو پر از افکار منفی بکنه🙂

میدونید آدما چطور افسرده میشن؟

وقتی علایقشون رو از دست بدن

وقتی چیزایی که براشون ارزش داره دیگه بهشون احساس پوچی بده

دیگه دلشون شاد نباشه با اون چیزا

کم کم رهاشون کنه

تبدیل میشه به یه ادم بدون دلخوشی

دلخوشی های زیاد دیگه ایم داره ها

ولی از دست دادن اونایی که براش تو روزمره یاد اوری میشدن بهش سنگینی میکنه

تحملشون نمیکنه

میره تو خودش

دیگه نمیشه این ادمو از لاک خودش در اورد

اون افسردس

فشار روانی زیادی تحمل میکنه

شاید به مرگ فکر میکنه....

 

دلم میخواست یه آدم خیلی معمولی بودم

دغدغه مسائل مالی نداشتم

دغدغه هایی که به هیچکس نمیتونی بگی

هی بریزی تو خودت

انقدر بریزی تو خودت که بگی عه

پس کو اون آدم سابق

من چرا عوض شدم

من چرا اینجوری شدم

کاش یه جایی بود میشد حرف بزنی بدون اینکه نگران باشی دیگران گریه کردنتو ببینن...

روزمره خودتون رو برای کسی تعریف میکنید؟

کسی ازتون میپرسه روزتون چطور گذشت؟

مگه میشه از اول روز فشار روانی تحمل کنی و تا اخر شب با خستگی جسمی بتونی لبخند بزنی 

ظرفیتم کم شده شاید 

حساس شدم شاید

ولی من تحمل فشار روانی ندارم

انقدری که اشکم در میاد

ولی لب میگزم که کسی نبینه چشای خیسمو

خستم ازین که مامانم میفهمه من ناراحتم و بهم بگه اگه دوست داشتی بهم بگو

چی بگم به مامانم اخه

شاید یک روز احمق شدم و بکنم انچه نباید...

میدونین چی خیلی درده؟

درد دوست داشته نشدن

درد خود کم بینی

درد اینکه تلاش کنی برسی به مدلشون

درد اینکه خودت نباشی

درد تظاهر کردن

درد ادا خوبا رو در آوردن

حتی پیش نزدیک ترین آدمات

ینی درد اینکه پیش نزدیک ترین آدماتم باید لال شی و تظاهر کنی 

باید سکوت کنی 

همش ملاحظه کنی

درده تو جونم

میپیچه و دیوونم میکنه

همون دیوونه با تفکر همیشگیش...