آرا

اینجا خودمم و خودم

همه چیز تقصیر من است

همه مرا مقصر میدانند

مغزم..

واییی مغزم

او هم از من جدا شده 

و بر ضد من میجنگد

انگار منی دیگر وجود ندارد

روحم تنها گوشه ای در تاریکی نشسته

از هر طرف ضربه میخورد

آسیب شدید دیده

آنقدری که دکتر ها 

میگویند: فقط برایش دعا کنید کاری از دست ما بر نمی آید

بیچاره روح ضعیف و دخترانه ام

دخترانگیش را از دست داده

و تمام تقصیر ها را گردن گرفته است

ینی به گردنش انداخته اند

دیگر صورتی نیستم

روبه سیاهی میروم 

بی اختیار...

دلم میخواد افسردگی بگیرم

منو ببرن تیمارستان بستری کنن

روبه روی اتاقم یه درخت خوشگل باشه

شبا ویو اتاق یه ماه و درخت باشه

هیچکس بهم سر نزنه 

هیچکس کار به کارم نداشته باشه

انقد خل وضع باشم که توی رویا ها و خیال بافیام زندگی کنم

اونجا یه زندگی خوب داشته باشم

یه زندگی که دلم میخواد...